قند عسل های مامان و بابا

سفر سه نفره...

خوشکلای مامان شنبه یه کار اداری برای بابایی پیش اومد و مجبور شدیم بریم بوشهر اما سه نفری .من و بابا و طاها .روز یکشنبه پارسا فاینال زبان داشت و اگه نمیرفت کل ترمش هدر میرفت واسه همین گذاشتیمش خونه ی اقا جونی و ما راهی شدیم . اول رفتیم خونه ی مامان بزرگ.شب هم رفتیم پیش عمه سمیراو دایی بابایی.خیلی خوش گذشت.11 فروردین عروسی دختر دایی بابایی هست .همش درباره ی عروسی و اینکه چی بپوشیم و چی کار کنیم حرف زدیم. فردا صبحش هم رفتیم بوشهر خونه ی خاله نسیم.خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به بچه ها .ملودی خانوم که همش ذوق میکرد و طاها گلی هم با اسباب بازی های ملودی مشغول بود .قربونش برم ملودی جونم خیلی دخمر نازیه .بر خلاف بقیه ی بچه ها وقتی طاها به اسباب ب...
22 اسفند 1392

ماهگرد قند عسلا....

خوشکلای من سیزدهم ماهگرد تولدتون بود من و بابایی عاشقتونیم خیلی زیاد ای کاش میتونستید احساس ما رو نسبت به  خودتون درک کنید . پارسا 103 ماهه(8 سال و 7 ماه)و طاها کوچولو18 ماهه(1 سال و 6 ماه) روز سه شنبه به اقا جون زنگ زذم و قرار شد بیاد دنبالمون تا بریم واکسن 18 ماهگی طاها گلی رو بزنیم .طفلی بچم با چه ذوق و شوقی رفت ولی با چه حالی برگشت.خیلی گریه کرد .الهی مامان بمیره نفس کوچولوی من هی دستاشو بوس میکرد فکر میکرد اگه بوسش کنه دردش خوب میشه. خیلی زود اروم شد و اومدیم خونه تا یه 1 ساعتی خیلی خوشحال و اروم بنظر میومد ولی وقتی خوابید یه دو ساعتی بعدش تو خواب شورع کرد به گریه و میگفت دست  دست یعنی دستم درد میکنه ....
15 اسفند 1392

اولین پست من...

سلام .من اقا پارسا هستم.حتماشما من را میشناسید که من کی هستم.امروز امده ام اولین پستم را دروبلاگی که مامانم برای من وبرادرم درست کرده بنویسم تا وقتی بزرگ شدم از خواندن ان لذت ببرم. ...
4 اسفند 1392

پیک نیک..

قند عسلای عزیز تر از جانم سلام. چند روزیه اگه چشمش نکنم روز ها گرم شده و میشه برای تفریح رفت بیرون .روز پنج شنبه به مامان جون گفتم به بقیه بگه و هر کی دوست داره روز جمعه از صبح بریم باغ جنت.هوا عالی بود و به همه خوش گذشت. خاله زری اینا مامان بزرگ من وخاله لیلا و دختر و عروسش با نوه هاش و خانواده ی اقا شاپور به اتفاق ما و مامان جونیا همه بودیم و حسابل افتاب گرفتیم. وقتی میخواستیم بریم من یادم رفت کفش های طاها رو بردارم.طفلی بچم.وقتی رسیدیم باغ طاها همش میخواست بدو بدو کنه.اما من میترسیدم چیزی تو پاش بره .مزگان خانوم دختر خاله ی مامان جون هنوز نیومده بود .بهش زنگ زدیم و ازش خواستیم داره میاد دمپایی نوه اش رو بیاره .خلاصه طاها خوشحال از ا...
4 اسفند 1392
1